توی این یه ماهی که گذشت خیلی اومدم بنویسم. از خیلی چیزا. ولی دستم نرفت. 

دلم میخواست از بچه ماری که توی کتابخونه ی  دانشگاه دیدم براتون بگم. بچه ماری که من با بند کفش اشتباه گرفته بودمش. از این بگم که  این ترم سعی کردم فاصله خونه تا اونجایی که سرویس دانشگاه میاد رو پیاده برم تا حداقل روزانه کمی پیاده روی داشته باشم و ورزشم صفر نباشه. از این بگم که واسه خوندن ارشد هم زمان با درسای یونی اصلا از خودم راضی نیستم. از این بگم که ویژگی خوبی رو در خودم ایجاد و تقویت کردم اونم اینه که وقتی یه تیکه از روزم گند میخوره این رو ربطش نمیدم به بقیه ی روز. این کار برام دیگه صرفا حرف زدن نیست. دارم انجامش میدم اینکه باز بلند میشم و سعی میکنم برگردم به روتین زندگی.و همانا این هنر بزرگیست :)))

دلم میخواست میامدم میگفتم چرا مهر بارون نیومد؟ شهر شما اومد؟ 

اجالتا تا وسطای پاییز هست٫  اینو گوش کنین تا بعد ؛)

 

به وقت وسطای پاییز ۹۸

هشتگ: حقیر نباشیم بزرگ باشیم

بگم ,رو ,دلم ,  ,میخواست ,ماری ,از این ,این بگم ,بگم که ,دلم میخواست ,وسطای پاییز

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اخبار اقتصادی تجهیزات سرمایش دیتاسنتر، کولینگ مرکز داده و خنک کننده اتاق سرور ویکی بوکز ایزو اهنگ های شاد و عاشقانه سپتیک تانک ؛ ناب زیست سپتیک تانک به تیم انجمن عنونگان خوش امدید^^ مقابله با ویروس کرونا سبو سبو مِی، فدای چشمت آشیونه سیمرغ